بهمن خونین جاویدان
صبح، با کوله بارى از نفس هاى سپید، دمید. ستاره ها، پنهان شدند و خورشید، سوار بر سریر شعر، ظهور کرد.
باران، دامن گل هاى نوشکفته وجود را تکان داد و سبد سعادت را به دستشان هدیه کرد.
ضریب نفس هاى صبح، با ضربان قلب عالم درآمیخت و فریاد زد... .
طنین زلال حقیقت
تو آمدى.
تو آمدى، تا طنین حقیقت، از برج هاى سر به فلک کشیده تاریخ، به گوش برسد.
تو آمدى، تا «جاء الحق و زهق الباطل»، دوباره ترجمه شود.
تو آمدى، تا هیبت کاغذى سر سپردگان طاغوت، در جهنمى از آتش، خاکستر شود
.